میفرمايد : وقتی كه اينها گفتند : " تو كه میگويی ما هلاك میشويم ،
پس كی ؟ وقتش را تعيين كن " ، جواب اين سؤال دو گونه داده شده است :
اول آنكه اين غيب است و غيب را جز خدا نمیداند و اين امری است كه در
دست خداست ، و دوم آنكه در عين اينكه غيب است ، يك امر ضروری الوقوع
و به اصطلاح امروز اجتناب ناپذير است " و اما الثانی اعنی ذكر ضرورش
الوقوع فقد بين ذلك بالاشارش الی حقيقة هی من النواميس العامة الجارية
فی الكون " خواسته
پاورقی :
. 1 يونس / . 49
به يك ناموسی كه در هستی جريان دارد اشاره بفرمايد كه " تنحل بها
العقدش " اشكال به آنجا حل میشود " هی ان لكل امة اجلا لا يتخطاهم و لا
يتخطونه فهو اتيهم لا محالة " ( 1 ) كه آيه فرمود : " « لكل امة اجل اذا
جاء اجلهم فلا يستاخرون ساعة و لا يستقدمون »" .
آيات ديگری هم البته در قرآن هست ولی گويا ديگر ترديدی در اين قضيه
باقی نمیماند كه اسلام برای جامعه واقعا شخصيتی قائل است و عرض كردم كه
مقررات اسلامی هم در اين زمينه بر همين مبناست كه فرد را كاملا مستقل
نمیداند ، اصلا امر به معروف و نهی از منكر برای اين است كه محيط بايد
اصلاح بشود كه تا محيط - يعنی جامعه و روح اجتماعی - اصلاح نشود ، فرد
توفيق صد در صد پيدا نمیكند .
مطلب ديگر اينكه حال كه جامعه شخصيت دارد و فرد عضوی است در جامعه و
لازمه عضويت اين است كه مقداری از استقلال - اگر نگوييم تمام استقلال - از
ميان برود ، چقدر از استقلال از ميان میرود ؟ آيا واقعا پيكر است و عضو و
واقعا فرد هيچ استقلالی از خود ندارد ، همين طور كه يك انگشت در بدن هيچ
استقلالی از خودش ندارد و صد در صد محكوم جريان كلی بدن است ؟ آيا قرآن
اين اصل را میپذيرد كه فرد صد در صد محكوم جريان كلی جامعه است و عضوی
است كه هيچ گونه استقلالی از خود ندارد ( قهرا میشود جبر اجتماعی در همه
شؤون و جبر تاريخ در همه شؤون ) ؟ يا نه ، بشر در جامعه حالت نيمه
استقلال و نيمه آزاد را دارد ، يعنی در عين اينكه عضو و محكوم جامعه است
، میتواند حاكم بر
پاورقی :
. 1 الميزان ، ج 10 ، ص . 73
جامعه خودش باشد ، همه جامعه فرد را تغيير میدهد و بر او تاثير میگذارد
و هم اين عضو چون صد در صد استقلالش از بين نرفته است يك خصوصيت و
حالتی دارد كه میتواند كل خودش را تغيير بدهد و عوض كند .
مسلم اسلام به منطق دوم قائل است میبينيد اسلام برای عقل به عنوان يك
امری كه در همه حال مناط تكليف انسان است و برای وجدان انسانی استقلال
قائل است ، در هيچ شرطی از شرائط اجتماعی ، وضع جامعه را به عنوان يك
عذر نمیپذيرد ، يعنی اين حرفی كه امروز شايع است كه تا میگوييم : " آقا
چرا چنين میكنی ؟ " میگويد : " ای آقا ! محيط اينجور اقتضا میكند ،
لازمه محيط است ، كاری نمیشود كرد ، محيط خراب است ، محيط فاسد است !
" از نظر اسلام پذيرفته نيست معنای اين حرف آن است كه وقتی كه محيط
خراب است ، من نمیتوانم خراب نباشم ، جبر محيط است ، جبر تاريخ است
و چارهای نيست قرآن اين " چارهای نيست " را در هر شرايطی از شرايط
محيطی كه انسان قرار گرفته باشد ، نمیپذيرد و لهذا تكيه فراوانی روی عقل
و تعقل يعنی فكر مستقل بشر دارد ، نه اينكه عقل بشر صد در صد ملعبه محيط
و تاريخ و شرايط جغرافيايی ، سياسی و اقتصادی است اين مسلم با منطق قرآن
جور در نمیآيد .
از نظر اسلام به هيچ وجه نمیشود گفت كه فكر انسان ، وجدان انسان ،
اراده انسان و ايمان انسان صرفا يك پرتو و يك مجلی و يك آئينهای است
كه منعكس كننده وضع محيط است ! چنين چيزی ابدا نيست به همين دليل اسلام
روی اخلاق ، تربيت ، دعوت ، تبليغ ، اختيار و آزادی انسانها در اجتماع و
امثال اينها تكيه فراوانی میكند و بلكه آن را اصل و اساس میداند ، عزتها
و ذلتها را
تابع شرايط اختياری انسانها میداند : يك ملت عزيز شد ، چرا ؟ خواست
عزيز بشود ، يك ملت ذليل شد ، چرا ؟ نخواست عزيز بشود يا خواست ذليل
بشود اين اصلا منطق قرآن است اين است كه در آن آيات میفرمايد : " « و
لو ان اهل القری آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض
" ( 1 ) " اگر مردم آن قريهها ( آن مجامع ) ( 2 ) ايمان میآوردند و راه
تقوا را پيش میگرفتند ، بركتهای معنوی و مادی از اطراف بر آنها میريخت
" معلوم میشود كه در هر شرايطی كه آنها قرار گرفته باشند ، برای آنها
اين آزادی را قائل است كه ايمان و تقوا پيدا كنند .
اينكه قرآن برای وجدان و عقل و اراده انسان ، اصالت و استقلال و آزادی
در مقابل محيط قائل است ، در عين اينكه برای محيط يك شخصيت قائل است
، طبعا منطق قرآن را در مورد فرد و جامعه يك منطق خاصی قرار میدهد قبلا
حرف علی الوردی را نقل كردم ، و عرض كردم كه او اصرار زيادی دارد كه
بگويد توجيه قرآن از تاريخ ، همان توجيه طبقاتی است ، میگويد : "
التاريخ فی القرآن صراع مرير بين رجال من طراز فرعون و رجال من طراز موسی
" اصلا تاريخ در قرآن يك جنگ و كشتی گيری بسيار تلخ است ميان فرعونها
از يك طرف و موسیها از طرف ديگر .
شك نيست كه قرآن به جنگ موسیها از يك طرف و فرعونها از طرف ديگر
كه جنگ طبقاتی است ، عنايت خيلی زيادی دارد - كه آياتش را خوانديم -
و اين مطلب را خوب گفتهاند و حرف
پاورقی :
. 1 اعراف / . 96
. 2 " قريهها " هميشه يعنی مجامع .
درستی هم هست ولی قرآن تاريخ را صرفا اين جور بسيط توجيه نمیكند كه
تاريخ همين است و همين ، يعنی جامعه را تقسيم كند به دو طبقه و بعد هم
جنگ دو طبقه عليه يكديگر ، اينجور نيست اين با منطق قرآن كه برای وجدان
و عقل ، استقلال قائل است و بنابراين هر كسی در هر طبقهای باشد ، محكوم
آن طبقه و مجبور از ناحيه آن طبقه نيست ، جور در نمیآيد ، اصلا با تكليف
، مسؤليت ، به اصطلاح امروز " تعهد " و اختيار جور در نمیآيد ، و لهذا
قرآن در عين اينكه به آن جنبه تاريخ توجه زيادی دارد - كه آياتش را در
جلسات پيش خوانديم - به جلوات ديگر تاريخ هم اشاره میكند ، مثلا میگويد
در ميان آل فرعون ، در همان كانون فرعونيت ، زنی [ مخالف فرعون ] پيدا
میشود يعنی همان متنعم ترين و برخوردارترين زنان جامعه مصری كه اگر بنا
بود وضع طبقاتی انسان حاكم بر وجدان انسان باشد ، محال بود كه او زن
مؤمنی در بيايد و عليه فرعون طغيان كند میگويد : " زن فرعون ، زن مؤمنی
بود " و بعد زن فرعون در رديف مقدسات زنان جهان از نظر قرآن از قبيل
ساره و هاجر و مريم و حوا قرار گرفت ، كه الان میبينيد در منطق مذهبی ما
وقتی میخواهيم زنان مقدسه درجه اول را ذكر كنيم ، میگوييم : " آسيه زن
فرعون ، مريم مادر عيسی ، " ، در اين رديف ذكر میكنيم .
يا قرآن از مرد مؤمنی از همان آل فرعون ياد میكند : " « و قال رجل
مؤمن من آل فرعون يكتم ايمانه »" ( 1 ) و يك سوره در قرآن به نام "
مؤمن " است به دليل اينكه حدود پانزده آيه آن راجع به همين مؤمن آل
فرعون است اگر قرآن میخواست تاريخ را فقط روی آن اساس
پاورقی :
. 1 مؤمن ( غافر ) / . 28
توجيه كند كه فرعون و طبقه فرعونی هميشه در آن طرف بودند ، ديگر معنی
نداشت كه بيايد از مؤمن آل فرعون هم به اين شكل و به اين ترتيب [ ياد
كند ] كه آيات خيلی زيبا و شيرينی است وقتی منطق فرعون و منطق مؤمن آل
فرعون را نقل میكند كه اين چه گفت و او چه گفت، و داستانی شنيدنی است.
از اينها بالاتر قرآن از داوود ، سليمان و يوسف ياد میكند كه اينها در
حالی كه عالیترين مقام دنيوی را داشتند ، از نظر قرآن بهترين وجدان
انسانی را هم واجد بودند از يك طرف برای سليمان ملكی ذكر میكند كه : "
« لا يبغی لاحد من بعدی »" ( 1 ) برای هيچ انسانی ، چنين ملك و قدرتی
ميسر نشده كه - از نظر قرآن - ملك جن و انس باشد و با قدرت
خارقالعادهای حكومت كند ، از آنهايی باشد كه به قول معروف شير مرغ و
جان آدميزاد برايش مهيا باشد ، و از طرف ديگر همان سليمان را ذكر میكند
كه دارای يكی از بهترين و عالیترين وجدانهای انسانی بود اگر قرآن
میخواست بگويد هر كس در آن طبقه قرار گرفت ، ديگر محال است [ وجدانی
انسانی داشته باشد ] پس سليمان چيست كه قرآن نقل میكند ؟ !
قرآن از شخصی به نام يوسف ياد میكند ، از آن دورهای كه اين مرد جوان
در بدترين شرايط زندگی قرار گرفته و يكی از سختترين مظلوميتها را
گذرانده كه به دست برادرانش به چاه میافتد و مشرف به هلاكت میشود ،
بعد يك تصادفی - به حسب ظاهر - او را از چاه بيرون میآورد ، بعد او را
به شكل يك برده در بازارهای مصر میفروشند ، دست به دست میشود و بعد در
خانه عزيز
پاورقی :
. 1 ص / . 35
مصر قرار میگيرد ، بعد كم كم به اصطلاح محبوب میشود ، بعد به زندان
میافتد ، بعد از زندانش به مقام عزيزی مصر میرسد ، ولی وجدانی كه قرآن
برای اين آدم ذكر كرده است ، از همان روی اولی كه پيش پدرش بود ، روز
دومی كه اسير برادرانش شد و به چاه افتاد ، و روزی كه برده شد ، و روزی
كه در خانه عزيز مصر بود ، و روزی كه در زندان بود ، و روزی كه دو مرتبه
عزيز مصر شد ، در همه اين مراحل يك مسير را طی كرده و يك وجدان بوده كه
تحت تاثير اين حالات و اوضاع مختلف مادی قرار نگرفته است شما ببينيد
از نظر قرآن منطق يوسف در همان اوج عزت و شوكتش چقدر متواضعانه و
انسانی است !
بنابراين ما هرگز نمیتوانيم حرف علی الوردی را اينچنين در بست قبول
كنيم كه توحيه تاريخ از نظر قرآن : " صراع مرير بين رجال من طراز فرعون
و رجال من طراز موسی " است و ديگر غير از اين نيست ! آن " صراع مرير
" در قرآن و در جامعه بشری هست ، امروز هم میبينيد هيچيك از اين
توجيهاتی كه قديم میكردند : يكی میگفت : عامل جغرافيايی عامل تحولات
است ، ديگری میگفت عامل نبوغ شخصيتها ، يكی میگفت عامل اقتصاد ، يكی
میگفت عامل اخلاقی و وجدانی و ديگر اين حرفها را نمیپذيرند كه يك عامل
بسيط [ در كار باشد ] ، همه اين عوامل را مؤثر میدانند، حق هم همين است.
اين برای آن است كه قرآن برای عقل و وجدان انسان در برابر جبر محيط و
جبر تاريخ و جبر اقتصادی و جبر سياسی - و هر چه میخواهيد بگوييد - حريت
و آزادی و استقلالی قائل است و معتقد است كه آن فطرت الهی ، آن وجدان
الهی در انسان در هر شرايطی میتواند زنده باشد و خدا هم به موجب
همان انسان را پاداش و كيفر میدهد ، [ اين مضمون ] چه زيبا در اولين
حديث كافی آمده است .
كافی ابواب مختلفی دارد اولين بابش " باب عقل و جهل " است و در
آن باب هم اولين حديثش اين است ، كه مطلب به صورت يك تمثيل بيان
شده : " « لما خلق الله العقل استنطقه ، ثم قال له : اقبل ، فاقبل ، ثم
قال له : ادبر ، فادبر ، ثم قال : . . . ما خلقت خلقا هو احب الی منك
اياك اعاقب و اياك اثيب » " خدا عقل را آفريد ، به او گفت : " بيا
" آمد ، گفت : " پشت كن ، برو از آن طرف " رفت . خداوند فرمود :
من مخلوقی شريف تر و عالی تر و بهتر از تو نيافريدم ، به موجب تو
پاداش میدهم و به موجب تو كيفر میكنم .
اين به تعبير امروزيها يك نوع " اصالة الانسان " يا " اصالة الوجدان
الانسانی " در قرآن است .
بدون شك آن مكتبهايی كه انسان را در مقابل شرايط جغرافيايی يا سياسی
يا اقتصادی ، اجتماعی و غيره به صورت يك موجود مجبور كت بستهای كه مثل
خسی كه روی سيل قرار گرفته بدون اختيار خودش اين طرف و آن طرف میرود [
میدانند ] ، شخصيت انسان را محو كردهاند ، ولی قرآن برای انسان شخصيتی
مافوق همه اين شرايط قائل است پس قرآن به جبر آنچنانی قائل نيست ، در
عين اينكه آن عوامل را به رسميت میشناسد .
يك دليل ديگر اين است : زندگی انسان در منطق قرآن از آدم شروع شده ،
( 1 ) از يك انسان ، آن هم يك انسان معلم ( « و علم ادم »
پاورقی :
. 1 ما كاری نداريم كه داستان آدم از نظر خود قرآن واقعا يك داستان
تاريخی است يا به قول امروز يك جريان سمبليك است و همين جور قرآن
خواسته بيان كند ، هر كدام كه باشد ، برای ما درس است ، از نظر درسی
فرق نمیكند .
« الاسماء كلها ») (1) از يك انسان مكلف ، از يك انسانی كه صفی الله و
برگزيده خداست كه همان انسان عصيان میكند و همان انسان توبه میكند ،
يعنی يك موجودی كه قبل از هر چيزی ، قبل از اينكه جامعهای به وجود بيايد
، قبل از اينكه فرزندانی پيدا كند ، قبل از اينكه اصلا اين حرفها در كار
بيايد ، در درون خودش دچار يك نوع تضاد است ، يعنی دو دعوت در درون
انسان هست : يكی او را به شهوات و مطامع و اين امور دعوت میكند ، و
ديگری به ترك شهوت پرستی و خودپرستی و به سوی خدا دعوت میكند ، همين
انسان عصيان میكند و همين انسان تائب میشود و توبه میكند .
معلوم میشود كه اصلا انسان قبل از اينكه وارد جامعه بشود و قبل از اينكه
وضع طبقاتی پيدا كند و قبل از اينكه شرايط مختلف سياسی ، اقتصادی و غيره
بر او حكومت كند ، در درون خودش دو جنبه متضاد دارد و انسان آفريده شده
است كه از اين دو امر متضاد ، يكی را انتخاب كند ، از يك طرف شيطان
میآيد و انسان را ترغيب و وسوسه میكند - كه به تعبير قرآن " تسويل "
است ، يعنی مرغوبات شهوانی انسان را زيبا جلوه میدهد - و از طرف ديگر
از همان ساعت اول ، نبوت و پيغمبری هست و انسان را به راه خير و راه
صلاح دعوت میكند ، و به انسان گفتهاند تو يك اراده آزاد و يك اختيار
كاملی داری كه از ميان اين دو ضد ، يكی را انتخاب كنی .
در جواب اينها كه میگويند : " التاريخ فی القرآن صراع مرير بين رجال
من طراز فرعون و رجال من طراز موسی " بايد گفت ولی زندگی انسان از نظر
قرآن " صراع مرير " [ يعنی جنگ تلخی است ] ميان
پاورقی :
. 1 بقره / . 16
مشتهيات نفسانی و الهامات وجدانی و عقلی و هدايتهای انبياء كه به كمك
آنها آمدهاند ( « و نفس و ماسواها ، فالهمها فجورها و تقويها ») (1) .
وقتی كه انسان ذاتا و در سرشت خودش اين طور بود ، اين امر نمیتواند
در تاريخ مؤثر نباشد ، بگوييم اين يك امر فردی است و امر فردی هم به
تاريخ كار ندارد ! چون تاريخ را همين انسان میسازد ، همين انسان تاريخساز
با اين دو نيروی متضاد هميشه وارد تاريخ و جامعه میشود .
پاورقی :
. 1 شمس / 7 و . 8
نظرات شما عزیزان: